نوبر بستني در برف و يخبندان

17|11|92

 بستني يكي از اون چيزاييه كه به جونت بسته اس .ومن مجبوربودم از پاييزكه هوا كم كم روبه سردي ميره.يه كم ميزان بستني خريدن رو برات كم كنم تا كم كم از يادت بره و توي زمستون به مشكل نخوريم.

اما تو مگه يادت ميرفت؟

هر وقت يه مغازه ميديدي كه روي درش عكس بستنيه(مامان من بستني ميخوامت )شروع ميشد.

وديگه به بستني زمستوني ام كه رضايت نمي دادي.

خلاصه هر دفعه به يه بهونه اي از بستني خريدن تفره ميرفتم.

تا اين كه"يه روز:

داشتيم باهم تلويزيون تماشا ميكرديم كه تبليغات كفش تن تاك شروع شد.

باكمال ناباوري ديدم كه دوتا بچه با كلاه و شال گردن و كاپشن به باباشون ميگن كه بابا بريم بستني بخوريم؟بعد دو تا بستني گرفتن دستشون به ليس زدن. واين كه از چشم متين دور نمونده بود. اومدبه من گفت مامان پس چرا اينا دارن بستني ميخورن؟ منم چي بگم؟ گفتم اين فيلمه مامان يه روز كه هوا خوب بوده اونا اين فيلم و گرفتن و دارن بستني ميخورن.

خلاصه گذشت تا يه روز كه باز داشتيم تلويزيون نگاه ميكرديم:

تبليغ بستني دايتي  شروع شد.توي اون تبليغ تو ديدي كه پنگوئن ها چه راه دوري رو طي ميكنن و ميان بستني ميخرن و بعد ميرن قطب وتوي اون برف ويخبندان روي برفا نشستن و دارن بستني ليس ميزنن.

بعدتو گفتي كه مامان پس چرا اين پنگوئنا بستني ميخورن؟

من كه ديگه مونده بودم چي بگم.علنا داشت برف رو نشون ميداد.الانم كه چند روزه كه هوا برفيه.

گفتم باشه مامان بريم مغازه اگه بستني داشت بخريم.

بعد زنگ زدي به بابات ميگي"من ميخوام برم بستني بخرم

بابات كه تعجب كرده بود"تو اين برف و يخبندون اخه؟

بعدتو با اون زبون شيرين كودكانت گفتي"اخه بابا اون پنگوئن ا داشتن بستني ميخوردن.منم ميخوام برم بستني بخورم ديگه.

           خلاصه اي جوري شد كه برفه توي برف ويخبندان روهم تجربه كردي.