تولد مامان
سلام پسرقشنگم"عشقم که هر روز یه شیرینی به شیرینی های قبلی شما اضافه تر و مامان خوشحال تر میشه...
از چند وقت قبل که شعر هایی راجع به فصل های تابستون وپاییز یاد گرفتی و ماههای این فصل هارو شناختی"همش از من سوال میکنی ک مامان ولدمن چه ماهیه تولد تو چه ماهیه وتولدبابا و حتی هومن روهم میپرسی.
منم از روی تقویم دیواری که عکس های فانتزی شکرستان رو داره وعکس های زیبایی مناسب سن توبرای ماهها و فصل ها کشیده برات همه ی این هارو توضیح دادم که ماه چیه"فصل چیه وچه ماهها وفصل هایی داریم وتو هم هرچند وقت یه بار ز من میخوای که تقویم روپایین بیارم ودوباره عکس هاشو نشونت بدم و برات توضیح بدم.و حتی پشت یکی از صفحه های این تقویم من و تو بابا با هم نقاشی کشیدیم .شاید این تقوی رو هم برات به عنوان یادگاری نگه دارم.
خلاصه از اول این ماه هم که میپرسیدی:این ماه چه ماهیه؟
ومن به تو گفته بودم که این ماه اذره و تولد من تو این ماهه.
صبح روز پانزدهم اذر که باهم نشسته بویم و صبحانه میخوردیم.تو یه دفعه گفتی که مامان تولدت مبارک..
من باتعجب پرسیدم که مامان تواز کجامیدونستی که فردا تولد منه؟؟
مرسی مامان...وتو هم که تعجب کرده بودی از اینکه درست گفتی و من خوشحال شدم.گفتی مامان میدونستم دیگه تو گفتی این ماه تولدته....
گفتم مرسی که یادت بود بذارببینم که بابا هم یادشه یا نه؟
شب که بابا به خونه اومد موقع شام خوردن به من گفت خانومم تولدت مبارک ک ک
بعدیه دفعه توباشادی گفتی مامان دیدی بابا یادشه؟توگفتی که ببینم بابا یادش هست یا نه؟؟؟
بعدبابا با یه خنده ی زیرکانه گفت چی متین ؟؟ مامان چی گفته؟؟
منم که دیدم قضیه لو رفته "سریع قضیه صبح رو تعریف کردم وگفتم که متین این جوری گفته و من اینجوری گفتم"وگفتم مرسی که یادت بود مامان...
با با فرشاد گفت تو از کجا میدونستی پسرم؟
تو گفتی خب خودم حدس زدم دیگه بابا.....
خلاصه اون شب گذشت و روز بعد که من فکرمیکردم بابا به همین تولدت مبارکه شک و خالی بسنده کرده واز تولدم خبری نیست...وقتی من و با هم نشسته بودیموتلویزیون نگاه میکردیم و نه چای ونه شام اماده بود....
اخه هنوز خیلی به اومدن بابا وقت باقی مونده بود...
یه دفعه دیدیم که باب خیلی زودتر از هیشه وبا کلی سور سات تولد و کیک و کلی سر و صدا اومد تو ونه و ما که اولش خیلی شوکه شده شده بودی بعد شمع روشن کردیم و سه تایی فوت کردیم و یه تولد سه نفره گرفتیم .
اما چون بدون هماهنگی بود عکس نتنستیم بگیریم وفقط خاطره باقی موند....
بعدصبح فردای اون رز که تومیخواستی به پیش دبستانی بری یه درخت نخل که به عوان تزیین روی کیکم بود رو با اصرار به پیش دبستانی بردی.بعد که رسیدیم خانومتون رو صدا کردی و با خوشحالی گفتی خانم ببین درختمو....
دیشب تولدمامانم بوده....
وخانمتون هم بنده ی خدا کلی به من تبریک گفته و من خجالت کشیدم
پسر شیطون من.....