محمد متين پرنده ي كوچك خوشبختيه منمحمد متين پرنده ي كوچك خوشبختيه من، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
هومن اميد زندگيهومن اميد زندگي، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

متین عشقی و هومن

تولد مامان

سلام پسرقشنگم"عشقم که هر روز یه شیرینی به شیرینی های قبلی شما اضافه تر و مامان خوشحال تر میشه... از چند وقت قبل که شعر هایی راجع به فصل های تابستون وپاییز یاد گرفتی و ماههای این فصل هارو شناختی"همش از من سوال میکنی ک مامان ولدمن چه ماهیه تولد تو چه ماهیه وتولدبابا و حتی هومن روهم میپرسی. منم از روی تقویم دیواری که عکس های فانتزی شکرستان رو داره وعکس های زیبایی  مناسب سن توبرای ماهها و فصل ها کشیده برات همه ی این هارو توضیح دادم که ماه چیه"فصل چیه وچه ماهها وفصل هایی داریم وتو هم هرچند وقت یه بار ز من میخوای که تقویم روپایین بیارم ودوباره عکس هاشو نشونت بدم و برات توضیح بدم.و حتی پشت یکی از صفحه های این تقویم م...
19 آذر 1393

اولین کاردستی مامان و متین

چند روز پیش که متین داشت دستهای من و بابام رو از تلویزیون نگاه میکرد اسرار اسرار که مامان این کبوتره رو برام درست کن {فکر کنم با این برنامه های تلئیزیون حالا حالا ها دردسر داشته باشیم} من گفتم که مامان باشه صبرکن یه روز که برم مقوا بخرم چشم درست میکنم اما طبق معمول که متین صبرنداشت منم مجبور شدم با همون وسایل ابتدایی که توخونه داشتم کاردستی رو درست کنم وسایل لازم کاغذ دفتر"چسب حرارتی"مدادرنگی"مازیک"چوب ستاره ای متین واین بود نتیجه ی کار طرز کار:با تکون دادن چوب زیرش بال های پرنده هم تکون میخوره متین که خیلی خوشش اومد امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه ...
18 ارديبهشت 1393

شكر ريز

داشتيم راز بقا نگاه ميكرديم يه سري گاوميش اومده بودن كنار رود اب بخورن كه وقتي كروكوديل رو ديدن فرار كردن و از اب رفتن بيرون.تو به من گفتي مامان چرا اينا از اب رفتن بيرون؟ از اب خوششون نيومد رفتن؟؟ من گفتم نه مامان به خاطر اينكه اون كروكوديل رو ديدن رفتن از اب بيرون ...بعد تو گفتي پس مامان برو اون چاقو رو براي من بيار تا گوشش و ببرم سرشو ببرم دمشو ببرم تا ديگه باغ وحشا ازش نترسن پاشو.. فداي تو كه براي هر چيزي يه راه حل تو استين ت داري . تازگيها ياد گرفتي به من ميگي كلاه بردار..يا ميگي مامان اين لباس كلاه برداريه...اين شعر كلاه برداريه... وقتي به من ميگي كلاه وردار به زبون خودت .... ...
16 ارديبهشت 1393

طاووس احمق

اين طاووس بيچاره ي احمق"هم داستان داره.داستاني كه تو براش درست كردي. خب اول بگم اين طاووس احمق ازكجاسرچشمه ميگيره. توي يكي ازكتاب داستان هاي جناب الي به نام:    من نميخوام حمام كنم(ازسري كتاباي ببركوچولو) ببركوچولو ازحمام كردن بيزاربوده"يه روز كه ازدست مامانش فراركرده بودتاحمام نره.وحسابي بادوستانش ميمون كوچولو"رينوكوچولو"وفيل كوچولو بازي كرده بود وگلي وكثيف شده بود.رفت و رفت تارسيد به يه طاووس زيبا كه دمش رو باز كرده بود وبادمش پز ميداد. خلاصه ببركوچولو به طاووس گفت مياي بامن بازي كني؟ اماطاووس كه خيلي تميز بود به ببر كوچولو گفت"اصلا. من بال هاي زيبام كثيف ميشه اگه با توبازي كنم. ببركوچولو كه احسا...
13 اسفند 1392

حواس 5+1 (ششگانه)

بله "بگيم اندر حكايت حواس 5+1 متين.    حس شنيداري: اون اوايل كه خيلي كوچولوتر بودي وتازه هواپيما رو شناخته بودي" من حرفي از اينكه اين هواپيماست و اينم  صداي   هواپيما نزده بودم. فقط هواپيما رو تو اسمون نشونت داده بودم و گفتم كه اون چيه. البته بنا بر سوالي كه خودت پرسيده بودي كه مامان اون چيه تو اسمون؟ بعد:يه روز كه تو خونه نشسته بوديم و سرو صداي زياديم تو خونه بود من متوجه نشدم.اما تو به طوري كه يه چيزي رو كشف كرده باشي بالا وپايين ميپريدي و ميگفتي"هواپيما...هواپيما... من كه متوجه نشده بودم اما هواسمو جمع تر كردم وديدم بله صداي هواپيماست. اينم از اون لحظه هايي بودكه به چشمم مثل يه خوراكي خوشمزه ظاهر...
13 اسفند 1392

نوبر بستني در برف و يخبندان

17|11|92  بستني يكي از اون چيزاييه كه به جونت بسته اس .ومن مجبوربودم از پاييزكه هوا كم كم روبه سردي ميره.يه كم ميزان بستني خريدن رو برات كم كنم تا كم كم از يادت بره و توي زمستون به مشكل نخوريم. اما تو مگه يادت ميرفت؟ هر وقت يه مغازه ميديدي كه روي درش عكس بستنيه(مامان من بستني ميخوامت )شروع ميشد. وديگه به بستني زمستوني ام كه رضايت نمي دادي. خلاصه هر دفعه به يه بهونه اي از بستني خريدن تفره ميرفتم. تا اين كه"يه روز: داشتيم باهم تلويزيون تماشا ميكرديم كه تبليغات كفش تن تاك شروع شد. باكمال ناباوري ديدم كه دوتا بچه با كلاه و شال گردن و كاپشن به باباشون ميگن كه بابا بريم بستني بخوريم؟ بعد دو تا بستني گرفتن دستشون ...
13 اسفند 1392

به روايت متين(كوه ها خورشيد را بيدار ميكنند)

7|11|92 روز دوشنبه يه روز كه داشتيم با ماشين به مهموني ميرفتيم تو توي جاده متوجه كوه هاي اطراف جاده شدي وازمن پرسيدي كه مامان اون چيه؟ من برات توضيح دادم كه مامان اون كوهه. كوه ها خيلي بلندند طوري كه به اسمون ميرسن. بعد توپرسيدي به خورشيدم ميرسن؟ من گفتم شايدبرسن چطور مگه مامان؟ تو گفتي مامان پس ميشه بريم بلاي كوه خورشيد وبيدار كنيم؟ ميخواستم اون لحظه درسته قورتت بدم اونقدر كه تو خوشمزه سوال پرسيدي. من گفتم نه مامان كوه ها اونقدر بلند نيستند كه دست ما به خورشيد برسه. بعد تو پرسيدي به ابرا چي؟ من گفتم به ابرا ممكنه برسه. كوه ها به ابرا ميرسن. بعدتو گفتي پس ميريم بالاي كوه رو ابرا خورشيدو بيدار ميكنيم. من گفتم باشه مامان. عمه جونتم كه كنا...
13 اسفند 1392

برف شادي(ادم برفي خانگي)

١١|١٠|٩٢  چهارشنبه چهارشنبه ي هفته ي پيش كه برف زيبايي شروع به باريدن كرد من به شما قول ديدن برف رودادم. اما شما از اون لحظه اي كه من اين حرفو زدم حاضر شده بودي واصرار ميكردي كه مامان منوببر برفو ببينم.منم قبول كردمو بردمت يه كم برفي روكه توي حياط مامان جون نشسته بود رو بهت نشون دادم و يه كم از برفارو به دستت دادم تا لمسش كني بعد تو سريع طوري كه شوك بهت وارد شده باشه و انتظار يخ بودن رو از برف نداشته باشي برف رو از دستت به زمين انداختي وگفتي مامان چقدر   رخه(يخه).بعد راه افتاديم به سمت خونه ي خودمون توي راه با تعجب به برفايي كه از اسمون به زمين ميريختن نگاه ميكردي.بارون رو ديده بودي اما برف و بارش برف رو اولين بار بود كه تجربه ميكردي....
13 اسفند 1392