شكر ريز
داشتيم راز بقا نگاه ميكرديم يه سري گاوميش اومده بودن كنار رود اب بخورن كه وقتي كروكوديل رو ديدن فرار كردن و از اب رفتن بيرون.تو به من گفتي مامان چرا اينا از اب رفتن بيرون؟ از اب خوششون نيومد رفتن؟؟ من گفتم نه مامان به خاطر اينكه اون كروكوديل رو ديدن رفتن از اب بيرون ...بعد تو گفتي پس مامان برو اون چاقو رو براي من بيار تا گوشش و ببرم سرشو ببرم دمشو ببرم تا ديگه باغ وحشا ازش نترسن پاشو.. فداي تو كه براي هر چيزي يه راه حل تو استين ت داري . تازگيها ياد گرفتي به من ميگي كلاه بردار..يا ميگي مامان اين لباس كلاه برداريه...اين شعر كلاه برداريه... وقتي به من ميگي كلاه وردار به زبون خودت .... ...